جرعه ای از غدیر
گوش کن
این برای چندمین بار است که پیامبر خدا تکرار می کند
هان ای مردم خوب ببینید و گوش دهید و فرابگیرید، شاید دیگر من در سفر حج کنار شما نباشم.
سلمان در چشمان ابوذر و عمار نگریست، همان بار اول که این جمله ها را از حبیب خدا شنیدند برای نگرانی شان کافی بود.
پیامبر از چه خبر می دهد؟
برق در عمق نگاه ابوسفیان و معاویه و لبخند گوشه لب شان، بر نگرانی شان افزود.
بعد از او چه خواهد شد؟
پس پیامبر خدا پیامی را که مدت هاست در انتظارش هستیم چه وقت اعلام و ابلاغ خواهد کرد؟
عمار پرسید.
سلمان غرق در بحر تفکر سر به زیر انداخت. به گمانم آنجا که پیامبر در منی خطبه می خواند و علی را در کنار خود خوانده بود، قصد همین کار را داشت اما…
اما چه؟ ابوذر پرسید.
اما نگذاشتند. همهمه کردند و مردم پراکنده شدند.
حدود بیست سال قبل
شهر مکه
خانه خدیجه(س)
محمد(ص) از عموها و عموزاده ها و دیگر بزرگان بنی هاشم استقبال می کند.
: خیلی خوش آمدید. بفرمایید. غذا را میل بفرمایید.
غذا را با کمک علی(ع) تهیه کرده بود و در پذیرایی هم همو کمک کارش بود و غلامان خدیجه.
غذا که تمام شد محمد (ص) شروع به صحبت کرد. اما…
نگذاشتند حرف بزند. همهمه کردند و گوش ایشان بدهکار حرف امین قوم نبود.
سرزمین منی
مسجد خیف
بلال صدا می زند.
چه اتفاقی افتاده؟!
پیامبر خدا مردم را فرا خوانده و تاکید کرده همه بیایند.
باید اتفاق مهمی باشد که در این گرمای هوا و خستگی انجام مناسک، ما را خوانده است.
رسول خدا چنین سخن آغاز کرد. ابتدا خدای متعال را حمد و سپاس گفت و سپس از مسوولیت و رسالت خویش گفت و مردم را به شهادت طلبید.
هان ای مردم من چگونه پیامبری برای شما بودم؟
صدای جمعیت بلند شد.
هیاهو و همهمه مردم که فرو نشست، پیامبر خدا ادامه داد: اگر من بمیرم یا به شهادت برسم، آیا شما به همان باورها و اعتقادات و اعمال پیش از اسلام بازخواهید گشت؟
فریادهای انکار مردم بلند شد. نه یا رسول الله!!!
پس بدانید و آگاه باشید که خداوند برای صراط مستقیمی که در پیش روی شماست، نشانه ای قرار داده است تا از آن منحرف نشوید و جزء گمراهانی نشوید که مورد خشم خداوند قرار می گیرند.
معلوم نبود از کجا و چگونه دوباره همهمه ای بیهوده بلند شد. هوا خیلی گرم بود و انبوه مردم تا سخن پیامبر به ایشان برسد باید صبر می کردند و سکوت اما…
همهمه ها نگذاشت.
دلشوره ای عجیب به دل دوستان علی (ع) و یاران حقیقی پیامبر افتاد. پس چرا چنین شد؟ چرا اجازه ندادند پیامبر به سخنان خود ادامه دهد.
سلمان به پیامبر خدا نگاه کرد. فهمید که او علیرغم ظاهری آرام بسیار نگران و غمگین است و غرق اندوهی بی پایان. سیمای ماه وش و ملکوتی اش سرخ شده بود و قطرات درشت عرق بر پیشانی بلند و نورانی اش نشسته بود. گویا هم اینک جبرئیل پیامی را به او رسانده بود.
حج که تمام شد، بیقراری ها هم تمام شد هم اینها و هم آنها…
اینها که تشنه شنیدن آخرین پیام بودند ترسان و نگران، اما امیدوار روزهای پیش رو را در انتظار بودند.
اما آنها که بیزار از شنیدن آن بودند، خوشحال و شادمان بودند. سروصدا و همهمه ای که ایجاد کرده بودند و غرغرها و زیر لب نجوا کردن های شان نگذاشته بود پیامبر آخرین پیام و مهم ترین آنها را به گوش همگان برساند.
اما پیامبر
او که برای همه مسلمان ها توجه و احترام خاص قایل بود و اگرچه می دانست برخی از ایشان واقعا ایمان نیاورده اند، اما به خاطر بزرگی و بزرگواری اش به روی آنها نمی آورد، از همه بی تاب تر بود. او هیچ گاه در رساندن پیام خدا تردید نکرده بود و دودل نشده بود اما این بار…
این بار فرق می کرد.
این بار که مکه فتح شده بود و غرق شکوه و عظمت به همراه جمعیت عظیم مسلمانان خانه محبوب خود را پاکیزه از بت و بت پرستی طواف می کرد، تردید تمام وجود سراسر یقین او را رها نمی کرد.
سال ها از آن روزها که او و علی و خدیجه (ع) در گوشه ای از مسجد به نماز می ایستادند، گذشته…
از آن روزی که در هنگام سجده و راز و نیاز شانه اش سنگین شد و تعفن و لزجی شکمبه حیوان بر روی و موی و لباسش روان شده بود.
از آن روز که خسته و بغض آلود، با همان حال به عموهای غیرتمند خود ابوطالب و حمزه علیهما السلام که رسید، درددلش باز شد و ابوطالب شمشیر کشیده بود و حمزه همان شکمبه را بر سر و روی آن اشراف بی شرف کشیده بود سال ها می گذشت و در طول این سال ها حوادث پیاپی از پیش چشم او می گذشت.
آن روزها هیچ گاه تردیدی چنین به دل راه نداده بود…
وقتی پیشنهاد دنیایی اشراف را از زبان عموی خود شنید، فرمود خورشید را به من بدهند ماه هم در کنار آن، دست از دعوت و رساندن این پیام نخواهم کشید…
حتی وقتی بدن رنجور یار باوفای خود خدیجه را در عبای خود کفن نمود یا آن گاه که با رفتن ابوطالب دیگر در میان آن همه دشمن تنها شد…
پس چرا حالا میان این همه حاجی احرام پوشیده که او را چون نگینی در میان گرفته و همراهی می کنند، تردید دست برنمی دارد؟!!!
حاجیان مکه را ترک می کنند
پیامبر نیز
نگاه ها بیش از گذشته پیام رسان شده اند، علی(ع) را نگاه کرد، فاطمه(س) را هم، هر دو سر به زیر انداختند.
چشم به آسمان دوخت. یا معین من لا معین له….
برکه ای حوالی جحفه
باز هم آمد
با همان پیام و دستور
که ای رسول به مردم برسان پیام پروردگارت را
که اگر نرسانی رسالت خود را کامل نکرده ای
و بدان خداوند تو را مردم حفظ خواهد نمود
پیامبر امر به توقف نمود. به همه بگویید بیایند، آنها که رفته اند بگویید برگردند، آنها که مانده اند، بگویید برسند، همه باید این مهمترین پیام را خود بشنوند و انجام آن را خود ببینند.
جمعیت زیاد بود، سرتاسر دشت و حوالی برکه در گرمای سوزان بیابان حجاز، جهاز شترها کنار هم شد منبر، و رسول خدا از آن بالا رفت
حالا همه جمعیت او را می دیدند و او هم همه آنان را می دید
برخی که صدای رسایی داشتند در میان جمعیت پراکنده شدند تا صدای رسول خدا به همه دوردست ها هم برسد.
باز هم حمد الهی و توصیف خدایی که با برانگیختن حبیب خود به رسالت، مردم را از جهل و جاهلیت به معرفت و آگاهی سوق داده بود.
بعد رسول خدا بر وظیفه دشوار خود در رساندن پیام های الهی و بشارت دادن به بهشت و هشدار دادن از جهنم تاکید نمود و از مردم شهادت گرفت که با تمام وجود رسالت خود را به انجام رسانده است.
شهادت دوم آنجا بود که خدا و او بر مردم ولایت و مسئولیت داشته و دارند و مردم با ایمان خود و ابراز دو شهادت در این حصن حصین وارد شده اند. همگی بدون تردید و با صدای بلند شهادت دادند.
آن گاه رسول خدا مردی را که در کنار منبر بود به بالای منبر فراخواند. علی جانم بیا در کنار من. این بار انگار مهر بر برخی دهان ها زده شده بود. وقتی علی(ع) در کنار رسول خدا (ص) قرار گرفت دستان او را به دست خود گرفت و آن را بالا برد، با تمام توان، آن قدر بالا که بدن علی ع کشیده شد و دیگر نیم توانست روی تمام پای خود بایستد. باید همه خوب او را می دیدند.
هان ای مردم
این علی است، او برادر من است و وصی من
آنچه خدا به من آموخته به او آموخته ام، او اولین مومن، اولین بیعت کننده، اولین نمازگزار به همراه من است و خدا چند بار به من دستور داده تا او را به جانشینی خود به شما معرفی کنم اما من…
رسول خدا مکث نمود…
سرگرداند و جمعیت منتظر را دوباره نگه کرد. شاید کمی صدایش می لرزید، من از خدا خواستم تا من را از این ماموریت معاف بدارد، تحمل این پیام دشوار بود و آنان که آن را بپذیرند کم هستند، دلهای لرزان و لغزان برخی و حیله و تمسخر برخی دیگر من را نگران می کرد، اما بدانید و به خاطر بسپرید که این امر الهی است که باید اعلام و ابلاغ شود.
آهی عمیق از وجود پیامبر برآمد. انگار سبک شده بود. دیگر غصه ای در دل نداشت. ادامه داد هان ای مردم بپرهیزید از حسادت، دور باشید از کسانی که شما را به نافرمانی از امر خدا دعوت می کنند. تقوا پیشه کنید و از علی دوری نگزینید.
علی و فرزندانش صراط مستقیم هستند
همه شما جزء زیانکاران خواهید الا آنان که به ولایت علی و فرزندان او ایمان بیاورند
او همان جنب الله است که اهل جهنم حسرت خواهند خورد که نسبت به او کوتاهی کرده اند
ای مردم یادتان باشد برخی از اقوام پیشین، بعد از ایمان دچار گمراهی شدند و شما نیز ممکن است، پس از خود و این پیام مراقبت کنید
آنان که هستند به آنان که نیستند و پدران و مادران به فرزندان خود تا روز قیامت این پیام و دستور را برسانند که این بالاترین مرتبه امر به معروف و نهی از منکر است.
هان ای مردم بدانید علی و فرزندان او تا روز قیامت امانت دار این امر هستند و آخرین ایشان محقق کننده وعده های الهی بر روی زمین است.
ای مردم حال همگان با زبان خود این را شهادت دهید و با او بیعت کنید، او زین پس امیرالمومنین است، با این نام بخوانیدش و با او پیمان ببندید.
تمام شد
از منبر که پایین می آمد
پیام رسید
هم اینک دین خود را برای شما کامل کردم
و نعمت خود را بر شما تمام
و راضی شدم که اسلام آن دین پسندیده برای همگان تا قیامت باشد.
حالا جمعیت سراپاگوش و ساکت تکبیر می گفتند و هجوم می آوردند تا خود را به پیامبر و علی علیهماالسلام برسانند و به او به عنوان امیر و ولی سلام کنند.
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی ابن ابی طالب علیه السلام
سید مجتبی اکرمی